سفری مردم شناختی به قلمروی عشایر بلوچ در حوزهی ایرانشهر
آقای مدیر ماشین نو گرفته بود و جز این وسیله نقلیه دیگری نداشت، به زحمت او را راضی کردم که برای رفتن به ایرانشهر آن را در اختیار من بگذارد. می دانست مرد بیابانم ودر شهر اقامت نمیکنم. از این می ترسید که مبادا با پیکان نو به کوه و بیابان بزنم، بعلاوه منطقه ناامن بود. امکان داشت هم من و هم ماشین را از دست بدهد. قول دادم اگر خواستم دنبال عشایر به منطقه کوهستانی بروم، با پیکان نروم. با این عهد و پیمان با وسیلهی اختصاصی مدیر از زاهدان به قصد ایرانشهر حرکت کردیم.
1 / 11/ 68 ایرانشهر
قصد من از آمدن به ایرانشهر دیدن جازموریان یا حداقل بنت و فنوج بود که همه بد مسیر و دور از دسترس بودند. بر حسب قولی که داده بودم در ایرانشهر برای گرفتن وسیلهی نقلیه به آقای فرماندار متوسل شدم. از خوش اقبالی در اتاق انتظار فرمانداری با چهرهی آشنایی برخورد کردم. او قلندر همان همسفر مهربانم در سراوان بود که اکنون در فرمانداری ایرانشهر کار می کرد. قلندر مقاله سراوان مرا به آقای فرماندار نشان داد و گفت: «ایشان می خواهد برای ایرانشهر هم چنین گزارشی تهیه کنند». گفتم: «اگر بشود البته بیشتر و دقیق تر».
قرار شد با جیپ فرمانداری به رانندگی جوانی به نام باران و به همراهی قلندر برای سه روز به جازموریان یا مناطق دیگر عشایری برویم. قلندر پیشنهاد کرد سری به اداره امور عشایر بزنیم و نشانی از مناطق عشایر نشین بگیریم. مسئول اداره امور عشایر با خوشرویی از ما استقبال کرد و گفت: «کسی را با شما همراه می کنم که آشنایی کاملی با منطقه و مردم آن دارد». سپس گوشی تلفن را برداشت و در حالی که شمارهای را می گرفت ادامه داد: «زنگ می زنم بیاید خودتان با هم قرار و مدار بگذارید». چند لحظه بعد مرد میانسالی لبخند به لب وارد دفتر رئیس شد، کلاه پوست پاکستانی به سر داشت و لنگوتهای (شال یا دستمال بزرگی که بلوچ همه جا با خود دارد) را دور گردن حلقه کرده بود، یک تسبیح شاه مقصود نیز در دست میچرخاند، برخوردی بسیار بی تکلف و صمیمی داشت، از آن تیپ افرادی بود که از همان برخورد اول تکلیف انسان را روشن میکنند. رئیس گفت: «حاجی نقدی مبارکی است». گفتم: «لابد عیسی خان معروف سردار طایفه مبارکی را می شناسد»، گفت: کمی رئیس گفت «پسرش است». بار دیگر در قیافهاش دقیق شدم، از ته دل خوشحال بودم زیرا یک لحظه این فکر در ذهنم گذشت که از طریق او می توانم به بسیاری از ناگفتههای تاریخ بلوچستان دسترسی پیدا کنم. به حاجی گفتم: «می خواهم به جازموریان بروم». گفت: «این موقع سال برای رفتن به جازموریان مناسب نیست». گفتم: «به بنت و فنوج برویم»، گفت: «برویم». وقتی برای تلف کردن نداشتیم، همان دم همگی به راه افتادیم.
2 / 11/ 68 آپودم
تا بمپور و قاسم آباد مسیر آشنا بود، این سفر در واقع ادامهی سفر قبلی شد، نزدیک ظهر به هلک (1)(halk)«جمّا» در محلی به نام «سورجا» رسیدیم. خانه جمّا در بالای تپهای مشرف به هلک جاهان (محل استقرار هلک) قرار داشت، خودش خانه نبود، همسرش از ما با خرما و کره پذیرایی کرد.
این «هلک» از طایفهی زینالدینی بودند و مسکن آنها ترکیبی از اتاق های خشت و گلی کپر (2) و گردتوپ (3) بود. مردم این طایفه دامدار و کوچنده اند که کوچ امسال آنها به علت مساعد بودن شرایط جوی و بارندگی کافی زودتر شروع شده است، بخشی از مردم «هلک» به بهارگاه کوچ کرده و بقیه در تکاپوی رفتن بودند. محل کوچ آنها «تومپ چگرد»(tompe čgerd) بود که تا هلک فقط شش کیلومتر فاصله داشت. جمّا وقت ناهار آمد و از او خواهش کردم ما را تا «بهارگاه» (اردوگاه خودش) همراهی کند، با خوشحالی پذیرفت. در مسیر مناظر گونه گونی از تپه ماهور به چشم می خورد، همه پوشیده از سبزه های نورسته بود. حاجی هر بار که چشمش به پهنه بیابان سبز میافتاد، برق شادی در چشم می دواند و استاد کریم (خدا) را شکر می کرد. می گفت: «امسال استاد کریم لطف خودش را برای بلوچ تمام کرده است. بلوچ چنین بهار سبزی را کم می بیند». به چاه آبی رسیدیم. جما گفت: «اینجا آبشخور گوسفندان ما است». سپس نشان داد که چگونه با استفاده از روش «گاوچاه» آب از چاه میکشند. چوبی که قرقره ای در وسط آن کار گذاشته بود در دهانه چاه قرار داشت. جما طناب بلندی را که به یک سر آن دلو بسته بود با قرقره به داخل چاه فرستاد، سر دیگر طناب وسط چوبی به طول حدود یک متر بسته شده بود. جمّا چوب را به پشت خود تکیه داد و دو بازوی خود را از دو سوی بدن حمایل آن کرد و در یک مسیر مستقیم پیش رفت. دلو پر از آب شد و از چاه بالا آمد و در حوضچه آبشخور خالی شد. وقتی جمّا مسیر رفته را بازگشت، طناب دوباره به ته چاه رفت، به این ترتیب با هر رفت و برگشت دلو پر و خالی می شد.
هنکین (4)(hankin)در محصورهی تپه ها بود. چند خانواری به «بهارگاه» رسیده و در یک راستا کپر زده بودند. اردوگاه عشایر بلوچ نیز مثل سایر عشایر دایره ای است و یک فضای خالی برای استقرار دام دارد تا دام ها در موقع استراحت در دیدرس و کنترل صاحبان خود باشند. زن ها هنوز از راه نرسیده کارشان را شروع کرده بودند. آنها که از جا به جایی فراغت یافته بودند، جلوی کپر جمع شده سوزن دوزی می کردند. جمّا گفت: «در هر «بهارگاه» به نسبت غنی بودن علفچر از یک تا دو ماه توقف داریم. بعد به جای دیگر نقل مکان می کنیم. در طول مدتی که از «زمستان جاهان» (= قشلاق) دور هستیم چندین بار جا به جا می شویم، در یک دایره به شعاع یک تا دو کیلومتر و گاه کمتر دور می زنیم. این خانه به دوشیِ مکرر به دلیل فقر مراتع است که به طور ضمنی مانع آلودگی محیط زیست نیز می شود. هر جا که چاه آب نداشته باشیم از آب بارانی که در چاله ها جمع می شود استفاده می کنیم». با جمّا خداحافظی کردیم و راه را به سوی اسپکه ادامه دادیم. غروب به روستای «آپودم»(âpodm)در حومهی اسپکه رسیدیم و همان جا اطراق کردیم.در آپودم مهمان اسدالله خان لاشاری، برادر مهیم خان معروف شدیم و این برای من فرصت مناسبی بود که به روشن کردن یک واقعهی تاریخی بسیار مهم بپردازم. مهیم خان کسی بود که از دادشاه، مبارز معروف بلوچ حمایت میکرد و حتی بر سر این کار جان باخت چون آنچه در کتاب ها درباره دادشاه خوانده بودم ضد و نقیض بود. اسدالله خان به عنوان یک منبع اطلاعاتی دست اول می توانست آگاهی های دقیقی در اختیارم بگذارد، این بود که از او خواهش کردم هر چه در این باره می داند بگوید. او گفت: «خانواده دادشاه در روستایی به نام «دن بید»(danbid)جگرک(jegerek) در سفیدکوه زندگی می کرد. سفید کوه ادامه جبال بارز است که فنوج در شمال و بنت در جنوب آن قرار دارد. جهت این کوه شرقی غربی است و تا میناب ادامه دارد. دادشاه در اوایل تفنگچی یا به اصطلاح «بلوچ» علیخان شیرانی و نگهبان قلعهی بنت بود. تا اینکه در درگیری های خانوادگی، علیخان، ایوب خان، پسرعموی خود را کشت. چون دادشاه و پدرش از طرفداران ایوب خان بودند از علیخان آزرده خاطر شدند. از طرفی علیخان، عبدالنبی نامی را که از بستگان دادشاه بود به عنوان کدخدای "بنگر "(bangar)انتخاب کرد. وی از دادشاه و پدرش مالیات خواست. دادشاه در پاسخ او گفت چون از تفنگچیان علیخان است باید از مالیات معاف باشد. اما عبدالنبی علیخان را به گرفتن مالیات از این خانواده تشویق کرد و اختلاف از اینجا شروع شد. عبدالنبی که این پدر و پسر را رقیب خود می دانست تصمیم گرفت آنها را از سر راه خود بردارد. بهترین کار این بود که او را وادار به ترک وطن کند. تنها از طریق بدنام کردن او می توانست به چنین هدفی برسد. لذا غلامی به نام «لالک» را تحریک کرد که شبانگاه به «لوگ» دادشاه نزدیک شود و وانمود کند با همسر او رابطه دارد. لالک شب به بالین دادشاه رفت و گوشه رختخواب او را کشید و فرار کرد. دادشاه از خواب پرید و لالک را تعقیب کرد. اما او در سیاهی شب گم شد. صبح از آثار رد پا و جای کفش لالک را شناسایی کرد. اما لالک همان شب فرار کرده و به شیخ نشین های خلیج رفته بود. دادشاه از شدت خشم اول همسر بی گناه خود را کشت. سپس لالک را تا قطر تعقیب کرد و او را نیز به قتل رسانید و از آن روز به قول بلوچ اشرار(ašrâr) شد و به کوه زد و رسماً با عبدالنبی وارد جنگ شد. از این پس هر دو شروع به کشتن یاران و حامیان یکدیگر کردند. عبدالنبی پای علیخان را به میان کشید و علیخان آزرده از خودسری دادشاه، پسر عمو و داماد خود چراغ خان را مامور دستگیری و تنبیه دادشاه کرد. چراغ خان با محاصره دادشاه در کوه یاران او را به بند کشید و آنها را سخت تنبیه کرد و هفت شبانه روز اجازه نداد آب و نانی به دادشاه و هم رزمانش برسد. اما آنها با خوردن علف های بیابانی مقاومت کردند و بالاخره حلقهی محاصره شکسته از سفید کوه، که از یک طرف در محاصره علیخان و از سوی دیگر خطر تهاجم عبدالنبی و از سویی مورد حمله چراغ خان بود، خود را به کوه «هبودان»(habudân) کشانیدند. این کوه در حوزه لاشار و زیر نفوذ مهیم خان لاشاری بود. مهیم خان نیز با علیخان نقدی میانهی خوبی نداشت به همین سبب وقتی دادشاه از او «میار» (5)(mayâr) خواست، پذیرفت. دادشاه با چنین پشتوانه ای حدود چهارده سال در برابر علیخان و حتی نیروی ژاندارمری مقاومت کرد. ولی پس از کشتن یک زن و شوهر آمریکایی از ماموران اصل چهار به نام کارل و آنیتا شاه (محمدرضا) سرداران بلوچ را تحت فشار قرار داد و به آنها گفت فقط شما می توانید او را دستگیر کنید. برای گرفتن چنین تعهدی، همه سرداران آن زمان از جمله عیسی خان مبارکی و مهیم خان لاشاری را به گروگان به تهران بردند و بعد از این که مدتی زندانی کردند، آنها را به حضور شاه بردند. پس از مذاکره و قول و قرار، مهیم خان قول داد که دادشاه را به اصطلاح از کوه پایین بیاورد و تسلیم ژاندارمری کند. مهیم خان به قولش عمل کرد، ولی خود نیز در جریان درگیری با دادشاه کشته شد.
تا دیر وقت شب با اسدالله خان به پرس و جو پرداختم، اما هرچه بیشتر می پرسیدم سؤال های بیشتری برایم مطرح می شد؛ دادشاه چه جور آدمی بود؟ از مردم و با مردم بود یا از مردم علیه مردم بود؟ کسی که تفنگ دار خان بوده نمی تواند حامی مردم باشد. او در طول مبارزه اش بسیاری از مردم را کشت. از همه کسانی که می شنید یا مطلع می شد به نوعی به دشمنش کمک کرده اند انتقام می گرفت. حتی اگر از خانواده نزدیکانش بودند. شب با دنیایی از پرسش به رختخواب رفتم. با این امید که در فرصت دیگر باز هم در مورد دادشاه بپرسم.