3/ 11/ 68 فنوج
صبح تصمیم گرفتم اول گشتی در روستای آپودم بزنم، جمعیت این روستا را عدهای کشاورز تشکیل میدهند که در خانههای حصیری یا به اصطلاح «توپی» زندگی می کنند. تأسیسات عمومی و خدماتی آنها به یک فروشگاه تعاونی و یک مدرسه محدود میشد. آموزگار دبستان را دیدم که بچهها را به صف کرده بود. سی نفری می شدند، که نمایانگر فقر مادی و فرهنگی منطقه بودند. معلم خیلی از پدر و مادرهایشان شکایت داشت. می گفت هیچ به فکر این بچه ها نیستند، حتی مریض هم که می شوند به من اطلاع نمی دهند. سپس پسرکی را به من نشان داد و گفت: «این را می بینی سه روز است به مدرسه نیامده». بعد خطاب به او گفت پایت را نشان بده. پسرک پایش را پیش آورد و پاچه شلوارش را بالا زد. زخم هولناکی همه قوزک پایش را در برگرفته بود. معلم گفت: «در اصطلاح خودشان می گویند «لولوک» خورده». پسرک دیگری را نشان داد که پایش جراحت اگزما مانندی داشت. گفت: «چند روز بعد تاولها به این صورت در میآید، اگر از اول مرا در جریان بگذارند آنها را به درمانگاه اسپکه معرفی میکنم و خیلی سریع درمان می شوند. اما چون این عمل برای آنها هزینهای در بردارد، آن را از من مخفی می کنند». حاجی نقدی مجال بیشتری به کنکاش نداد، راست می گفت وقت تنگ بود و مقصد دور. به قصد فنوج حرکت کردیم. هنوز چند کیلومتری از آپودم دور نشده بودیم که عدهای را دیدم که مشغول حفر کانالی بودند. فکر کردم میخواهند از رودخانه آب بگیرند، ولی حاج توضیح داد که روخانه آب ندارد، این گروه مشغول کندن «کلبیر»(kalbir)هستند. کلبیر یک نوع قنات است که از زه روخانه آب می گیرد. به آنها نزدیک شدم، کانالی به عمق چهار تا پنج متر و به طول یک کیلومتر حفر کرده بوند. سرپرست آنها میگفت: «یک سال است که به این کار مشغول هستیم. اول آن را روباز حفر می کنیم، بعد با لاشه سنگ روی آن را میپوشانیم، زه رودخانه به تدریج وارد این کانال شده جریان مییابد و از آن پس مثل یک قنات آب دائمی خواهد داشت». از آنها خداحافظی کردیم و به راه خود ادامه دادیم.
در فنوج مهمان قاضی شرعِ علیخان نقدی، همان مرد قدرتمند منطقه و دشمن دادشاه شدیم. قاضی در اتاقی را به روی ما گشود که در واقع موزه هنرهای بلوچ بود. بر در و دیوار اتاق انواع سوزن دوزی و سکه دوزی آویخته بودند. در انتهای اتاق یک «ریزک»(rizek)(=رف) در چند ردیف و به صورت پلکانی ساخته شده، پهنای اتاق را گرفته بود. در هر ردیف انبوهی از ظروف قدیمی و جدید را که بیشترشان استیل بود با نظم خاصی چیده بودند. ولی من خیره در هنر بلوچ به تماشای سوزن دوزی مشغول شدم. در اینجا با خبر شدم که پسر دادشاه از قطر بازگشته و در «آباهگان» یکی از روستاهای فنوج زندگی می کند. پیشنهاد کردم به روستایش برویم. حاجی که همسفر بسیار همراه و سازگاری بود، قبول کرد. به آباهگان و خانه پسر دادشاه رفتیم. نامش کمال بود. همان نام پدر بزرگ را برایش انتخاب کرده بودند. کمال حرکات تند و تیز و خوی رام نشده ای داشت. برق چشمانش آدم را می گرفت. فارسی را خوب بلد نبود. از کودکی در قطر بوده و در آنجا درس خوانده و بعد از انقلاب به ایران بازگشته است و حالا یک کلاشینکف از بسیج عشایر گرفته بود. (اینطور که خود وانمود میکرد) و همه جا همراه داشت، ملاقات با او این انگیزه را در من تقویت کرد که موضوع دادشاه را پی جویی کنم. کمال گفت: «چند نفر از همرزمان پدرم هنوز زنده اند. از آنها هرچه می خواهی بپرس». قرار شد بعد از بازگشت از بنت به دیدار عثمان برویم که از همه به دادشاه نزدیکتر بوده است. کمال از تهیه کننده فیلم دادشاه بسیار ناراحت بود و می گفت چطور او که زحمت آمدن تا ایرانشهر را هم به خود نداده درباره پدر من فیلم ساخته و آن نسبت های ناروا را به مادر من داده! هیچگاه خطای او را نمی بخشم. شب مهمان کمال بودیم و صبح به قصد بنت حرکت کردیم.
4/ 11/ 68 بنت
راه بنت را از حاشیه رودخانه بنت در پیش گرفتیم. جاده ای بود که حاجی نقدی می گفت ساختن آن را من در دورهی کوتاهی که مسئول اداره امور عشایر ایرانشهر بودم شروع کردم. جاده هنوز نا تمام بود و در خیلی از جاها باید از رودخانه عبور میکردیم. ظهر بود که به روستای «گرندام»(gorandâm) رسیدیم و مهمان یکی دیگر از یاران دادشاه شدیم. قرار شد در راه برگشت از بنت به اتفاق به دیدن عثمان برویم. بعد از ناهار حاجی ما را به قلعهی بنت برد. جایی که علیخان نقدی یکی از حاکمان محلی قدرتمند سال ها در آن حکومت می کرد. این قلعه برای حاجی که خواهرزاده علیخان بود پر از خاطره بود. هرجایی را که به ما نشان می داد کاربرد آن را هم یادآور می شد: دایی در اینجا نشست های عمومی تشکیل میداد. این یکی حرمسرا بود و محل نشست افراد خانواده، این یکی مسجد قلعه است. وجود مسجد در قلعهی خان، قلندر را شگفت زده کرده بود. می گفت فکر نمی کردم خانها هم نماز بخوانند. حاجی نقدی توضیح داد اجداد من همه به مذهب و اهل مذهب حرمت می گذاشتند. جد من میرمبارک از عرفا بود و مردم هنوز برای قبرش در چانف نذر میبرند. از مسجد جز چهارستون اثری باقی نمانده بود. با این حال قلندر با کفش وارد آن محوطه نشد. قلعه تقریباً به کلی ویران شده بود. در بلندترین نقطهی قلعه بقایای اتاقی بود که دری به سوی دشت های بنت داشت. حاجی نقدی گفت دایی اینجا نشسته بود که صاعقه به او زد و درجا کشته شد. بنت در محاصره نخلستانهاست و تا کاملاً وارد شهر نشوی چیزی از آن نمی بینی. شب را در خانهی موسی خان یکی از بستگان حاجی گذراندیم. خانهی او نیز قلعهای بود که روزگاری محل استقرار اسلام خان، حاکم قبل از علیخان بوده است. در این قلعه بود که اسلام خان یکی از ماموران انگلیسی را که از زمان ورود به منطقهی بلوچستان مورد بی مهری قرار گرفته و هیچ کدام از خوانین به او اعتنایی نکرده بودند، با تشریفات زیاد پذیرایی کرد. تمهیدات وی مؤثر واقع شد و افسر انگلیسی که تحت تأثیر قرار گرفته بود، برای انیکه میزان نفوذ و ثروت اسلام خان را محک بزند از او خواست تا صبح چهل هزار «کرش» (6)(korš)همه از یک نوع برایش حاضر کند. اسلام خان به یاران و خویشان خود پیغام فرستاد ، که به هر وسیلهی ممکن باید این مبلغ را تهیه کنید. آنها یک شبه شصت هزار کرش آماده میکنند. افسر انگلیسی به قدرت و نفوذ او ایمان آورده حقوقی برایش تعیین می کند و قول میدهد که این حقوق همه ساله از طرف دولت انگلیس به او پرداخت شود. برقعی احتمال میدهد که این افسر ژنرال سایکس باشد و می نویسد علت مراجعه او قطع سیم تلگراف انگلیسی، توسط بلوچ ها بود که سردار سعید خان آن را به گردن اسلام خان انداخته بود و اسلام خان با این وسیله بی گناهی خود را ثابت کرد (برقعی 1356، ص 216). به گمانم سايكس هم درجایي اشاره به این پذيرایي مي كند .اگر یادم افتاد بعداً مأخذ آن را می نویسم . ادامه دارد