سفر به دیار خاک و خورشید گذری به سیستان و بلوچستان
ارسال شده: یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۲۵ ب.ظ
در طلب آب،برای این گسترده کویر گرم،باید نماز باران خواند. و اگر گذری بر این تف دیده زمین مظلوم نکرده و عمق احتیاج یک قطره آب را در لابلای شیارها و ترکهایش ندیده باشی،چگونه میتوانی چشمی بر این مرثیه تر کنی و هماره به یاد عطشی باشی که زمزمهء گنگ نخلهای تشنه و لبهای قاچ خوردهء زمین و دهان داغمه بستهء مرد و زن و کودک سیستانی و بلوچی است؟
این ولایت را باید رفت و دید؛و نه فقط با چشم سر،که اگر چشم دل به همراهش برنخیزد و چشم عقل دستش را نگیرد،کوششی عبث است.رفتن،تنها قدم اول است و دیدن قدم ثانی؛همین و همین.اما اگر درصدد چند و چون دردهای مزمن این ولایت باشی و به دنبال درمان و چاره بیفتی،خواهی دید که راه،بس دراز است و دشوار.و این راه دراز کجا و قدمهای عافیت طلب من و تو کجا؟من و تویی که تنها دو چشم سر داریم و محدودهء دیدمان تا بیش از چهارراهی محله مان که کمی آسفالتش گودی برداشته نیست،چگونه میتوانیم حدس بزنیم که در دل کویر-آنجا که فقط خاک است و خورشید- روستاهایی است به فواصل 40 تا 60 کیلومتر از هم،پر از سنگلاخ و دستاندازهایی حدود نیم متر که لندرور به سختی از عهده اش برمی آید...و ساعتها باید در راه باشد تا سر و کلهء یک روستا پیدا بشود با چند تا نخل و چند تا لوگ و کپر و یک حوضچهء طبیعی آب راکد...و بیست سی خانوار که تمامشان مثل من و توی شهری از هوای خنک خوششان میآید؛از جادهء آسفالت خوششان میآید؛از آب و برق خوششان میآید و مثل همه دوست دارند که دکتری داشته باشند و مدرسه ای و بازاری و مسجدی و حمامی و الخ...
و چرا نه؟که مگر آیه نازل شده اول شهری ها،بعد روستایی ها؟!نه،قضیّه اینجاست که آنها عموما در عین محرومیت از نعمت سواد،سطح فرهنگشان نسبت به خیلی از ما شهری های مصرف کننده و پرتوقع و کمکار،بالاتر است و این مسئله را با کمی دقت و کنکاش میفهمند که کار آبادانی این مملکت مظلوم،کار سادهای نیست.چرا که اهل دردند و معنی نیستی و نداری و کمبود و مشکلات را با عمق وجودشان لمس کرده اند؛و چنین است که صبورند و چشم براه!و چنین است که متأسفانه نشسته اند تا من و توی شهری به سراغشان برویم،به درد دلهایش گوش کنیم،مسائلشان را ببینیم و برایشان راه حلی بیندیشیم!
چرا میگویم متأسفانه؟چون من شهری اگرچه مثلا خلی از خودگذشتگی کنم و با صد جور منّت که سر اداره میگذارم،دور خانه و خانواده ام را چند روزی خط بکشم و بدون درک راه دور تهران-زاهدان،به وسیلهء هواپیمایی که فضایش و غذایش و رنگ و بویش،هیچکدام ربطی به بلوچستان ندارد،عازم آنجا بشوم؛در صورت وجود کمترین صداقتی خواهم فهمید که چقدر از مرحله پرت هستم و شده ام قوزی بالای قوز آنها!چرا؟برای اینکه تمام وجودم دکوری بیش برای روستایی رنج کشیده و باصفای کویر نیست!
نه حرفشان را میفهمم،نه با لهجه شان آشنایی دارم،نه دردشان را لمس کرده ام،نه طاقت آفتاب سوزانشان را دارم،نه میدانم که چه باید بگویم و نه میدانم چه جوابی باید به سؤالاتشان بدهم!
حرف بر سر اینست که عده ای بالای گود نشسته ایم و فریاد بزن بزن راه انداخته ایم و نمیدانیم توی گود چه خبر است.بحث بر سر اینست که اگر قبول داریم هریک از ما افراد«ملت»،خود عضوی از اعضاء«دولت»است و از آن سو «دولت»،خویش را چیزی جز«ملت»نمیداند،باید بدون هیچگونه تعارف،اشکالات یکدیگر را برادرانه بگوئیم و مخلصانه بشنویم.سخن بر سر اینست که باید ابتدا دردها را شناخت و آنگاه به درمان کوشید...و چنین است که:
1-آن عده از جماعت شهری عافیت طلب و بیخبر از همهء مسائل جامعهء روستای،باید کمکم با این واقعیتهای تلخ (اما قابل حل)آشنا شوند.تنها مشکلات خویش را نبینند و مثلا بفهمند که اگر در شرکت تعاونی،بر سر تصاحب یک پنکه و یا یکه یخچال،با دیگر همکارانش به دعوا برخاسته اند،بسیاری از همکاران و هموطنان سیستانی و بلوچستانیشان،هوای گرم و سوزان کویر را برادرانه تحمّل میکنند و نبود یخچال را صادقانه،با هم آه میکشند.
2-دولت پرتوان و انقلابی ما،بسط عدالت اجتماعی را در سرلوحهء برنامه های خود قرار دهد و چنین نباشد که خدای نکرده،نقه ای رنگارنگ و خواسته های هزار رنگ عده ای شهری پرتوقع،چنانش در چنگ بفشارد که روستایی صبور و دردمند و کم توقع به انتظار نشیند و وقتی حاصلی ندید، ناچار کولبار سفر به دوش گیرد و راهی شهر شود؛که این خود باز،اول مصیبت است...و میبینیم که هست
این ولایت را باید رفت و دید؛و نه فقط با چشم سر،که اگر چشم دل به همراهش برنخیزد و چشم عقل دستش را نگیرد،کوششی عبث است.رفتن،تنها قدم اول است و دیدن قدم ثانی؛همین و همین.اما اگر درصدد چند و چون دردهای مزمن این ولایت باشی و به دنبال درمان و چاره بیفتی،خواهی دید که راه،بس دراز است و دشوار.و این راه دراز کجا و قدمهای عافیت طلب من و تو کجا؟من و تویی که تنها دو چشم سر داریم و محدودهء دیدمان تا بیش از چهارراهی محله مان که کمی آسفالتش گودی برداشته نیست،چگونه میتوانیم حدس بزنیم که در دل کویر-آنجا که فقط خاک است و خورشید- روستاهایی است به فواصل 40 تا 60 کیلومتر از هم،پر از سنگلاخ و دستاندازهایی حدود نیم متر که لندرور به سختی از عهده اش برمی آید...و ساعتها باید در راه باشد تا سر و کلهء یک روستا پیدا بشود با چند تا نخل و چند تا لوگ و کپر و یک حوضچهء طبیعی آب راکد...و بیست سی خانوار که تمامشان مثل من و توی شهری از هوای خنک خوششان میآید؛از جادهء آسفالت خوششان میآید؛از آب و برق خوششان میآید و مثل همه دوست دارند که دکتری داشته باشند و مدرسه ای و بازاری و مسجدی و حمامی و الخ...
و چرا نه؟که مگر آیه نازل شده اول شهری ها،بعد روستایی ها؟!نه،قضیّه اینجاست که آنها عموما در عین محرومیت از نعمت سواد،سطح فرهنگشان نسبت به خیلی از ما شهری های مصرف کننده و پرتوقع و کمکار،بالاتر است و این مسئله را با کمی دقت و کنکاش میفهمند که کار آبادانی این مملکت مظلوم،کار سادهای نیست.چرا که اهل دردند و معنی نیستی و نداری و کمبود و مشکلات را با عمق وجودشان لمس کرده اند؛و چنین است که صبورند و چشم براه!و چنین است که متأسفانه نشسته اند تا من و توی شهری به سراغشان برویم،به درد دلهایش گوش کنیم،مسائلشان را ببینیم و برایشان راه حلی بیندیشیم!
چرا میگویم متأسفانه؟چون من شهری اگرچه مثلا خلی از خودگذشتگی کنم و با صد جور منّت که سر اداره میگذارم،دور خانه و خانواده ام را چند روزی خط بکشم و بدون درک راه دور تهران-زاهدان،به وسیلهء هواپیمایی که فضایش و غذایش و رنگ و بویش،هیچکدام ربطی به بلوچستان ندارد،عازم آنجا بشوم؛در صورت وجود کمترین صداقتی خواهم فهمید که چقدر از مرحله پرت هستم و شده ام قوزی بالای قوز آنها!چرا؟برای اینکه تمام وجودم دکوری بیش برای روستایی رنج کشیده و باصفای کویر نیست!
نه حرفشان را میفهمم،نه با لهجه شان آشنایی دارم،نه دردشان را لمس کرده ام،نه طاقت آفتاب سوزانشان را دارم،نه میدانم که چه باید بگویم و نه میدانم چه جوابی باید به سؤالاتشان بدهم!
حرف بر سر اینست که عده ای بالای گود نشسته ایم و فریاد بزن بزن راه انداخته ایم و نمیدانیم توی گود چه خبر است.بحث بر سر اینست که اگر قبول داریم هریک از ما افراد«ملت»،خود عضوی از اعضاء«دولت»است و از آن سو «دولت»،خویش را چیزی جز«ملت»نمیداند،باید بدون هیچگونه تعارف،اشکالات یکدیگر را برادرانه بگوئیم و مخلصانه بشنویم.سخن بر سر اینست که باید ابتدا دردها را شناخت و آنگاه به درمان کوشید...و چنین است که:
1-آن عده از جماعت شهری عافیت طلب و بیخبر از همهء مسائل جامعهء روستای،باید کمکم با این واقعیتهای تلخ (اما قابل حل)آشنا شوند.تنها مشکلات خویش را نبینند و مثلا بفهمند که اگر در شرکت تعاونی،بر سر تصاحب یک پنکه و یا یکه یخچال،با دیگر همکارانش به دعوا برخاسته اند،بسیاری از همکاران و هموطنان سیستانی و بلوچستانیشان،هوای گرم و سوزان کویر را برادرانه تحمّل میکنند و نبود یخچال را صادقانه،با هم آه میکشند.
2-دولت پرتوان و انقلابی ما،بسط عدالت اجتماعی را در سرلوحهء برنامه های خود قرار دهد و چنین نباشد که خدای نکرده،نقه ای رنگارنگ و خواسته های هزار رنگ عده ای شهری پرتوقع،چنانش در چنگ بفشارد که روستایی صبور و دردمند و کم توقع به انتظار نشیند و وقتی حاصلی ندید، ناچار کولبار سفر به دوش گیرد و راهی شهر شود؛که این خود باز،اول مصیبت است...و میبینیم که هست