رازهای شب چهاردهم ماه(امین الله سرابندی)

آواتار کاربر
Admin
سفرنامه های سیستان و بلوچستان
سفرنامه های سیستان و بلوچستان
پست: 856
تاریخ عضویت: شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۶, ۶:۵۱ ق.ظ
جنسیت: مرد
معرفی بیشتر: من نه سیستانیم و نه بلوچستانی ، من سیستانی و بلوچستانیم.
ما کاربران سرزمین دریا و کویر(فارس و بلوچ و شیعه و سنی و ... )فارغ از نژاد ومذهب ، تنها به رشد سرزمینمان می اندیشیم.ما تصمیم گرفته ایم پایگاه اطلاعات تخصصی سیستان و بلوچستان را بسازیم و در این راستا دست همه ی دوستان جدید را برای همکاری به گرمی می فشاریم.مهر ، محبت ، دانش و تخصص خود را از سرزمینمان دریغ نکنیم.
محل اقامت: همه جای استان سیستان و بلوچستان
تماس:

رازهای شب چهاردهم ماه(امین الله سرابندی)

پست خوانده نشده توسط Admin »

شبها تا دیر وقت پشت بام خانه، بغل بادگیر می نشست. شمال ده را نگاه می کرد و امتداد کوچه را و بعد نگاهش را از آخر کوچه می گرفت و راه شرقی را زیر نظر داشت. همیشه اینطور بود، کسی نمی دانست کجا را نگاه می کند، فقط همه می دیدند که پشت بام بغل بادگیر نشسته است، پشت بامی که او می نشست چسبیده به کوچه و وسط ده قرار داشت، نیمه شرقی روستا پایین تر از نیمه غربی بود، یعنی نصف غربی ده روی یک تپه قرار داشت و از همین رو نگاهش تا دوردستها امتداد داشت.

خیلی کم می خندید شاید هم اصلا نمی خندید وقتی نگاهت می کرد گویی می خواست با چشمهایش تو را ببلعد غم نبود اما چیزی مثل غم مثل یک ناله قدیمی مثل یک زخم کهنه در چشمهایش موج می زد. به همین دلیل بود که کسی نمی دانست چگونه آدمی است، هیچوقت کسی ندیده بود که او ناله کند مادرش را در کودکی از دست داده بود و پدرش را هم وبا از او گرفته بود، کم حرف می زد، می گفتند بعدها ناله کرده بود و حرف زده بود اما باز هم کسی این حرف را باور نکرده بود که خورشید ناله کند.

از پشت بام پایین نمی آمد مگر برای اینکه رودخانه برود، روزی سه بار رودخانه برای آوردن آب می رفت، دیگ مسی پر از آب را روی سر می گذاشت و یک سطل را هم به دست می گرفت وقتی باد بود، آب از لبه های دیگ پایین می ریخت و صورت و لباسش خیس می شد، تند راه می رفت. بخصوص ظهرها که هوا گرم بود. از رودخانه تا ده راه زیاد دوری نبود سه کیلومتر، اما رفتن این راه با دیگ پر آب و سطل برای همه مشکل بود، زنها به او می گفتند گردنت فرو می رود و تو گردن نخواهی داشت اما او کار خود را می کرد، از رودخانه که می آمد آب را می گذاشت. دیگر کاری نداشت. می رفت پشت بام و چشم به راه می دوخت.
* *
بعد از یک طوفان چند روزه شب چهاردهم ماه فرا رسید، قرص ماه درشت تر و سرخ تر از همیشه در نیمه شرقی پدیدار گشت و باد 120 روزه در شمالی ترین نقطه دریاچه هامون لابلای نیزار خود را پنهان کرده بود تا در فرصتی دیگر تندتر بوزد، مرغان دریایی که از همهمه چند روزه باد و نیزارها خسته شده بودند، فرصتی یافتند تا لابلای امواج سرکش رودخانه هیرمند تن به آب بسایند و جیغ کشان ماهیهای کوچک کنار ساحل را دنبال کنند.
تپه های شن روان که یادگار خشکسالی سالهای دور دریاچه بود در یک ردیف شمال جنوبی مثل لاک پشت های تنبل در انتظار وزش باد بودند تا با امواج پرخروش رودخانه به دریاچه برگردند، درختان گز با صلابت در کنار ساحل قد کشیده و در انتظار باد لحظه شماری می کردند.

خورشید روی بلندترین تپه شن رو به ماه با کف دست شن ها را صاف می کرد و قرص ماه شب چهاردهم را نقاشی می کرد، گاهی نگاه را از ماه و تپه می گرفت و ساحل رودخانه را نگاه می کرد. هر چه ماه بالاتر می آمد، شکل ماه هم روی شنها کوچکتر می شد و خورشید روی تپه بزرگ شنی چند قرص ماه در کنار هم نقاشی کرده بود. بزرگ، کوچک و کوچکتر... ماه وقتی بالاتر می آمد و وسط آسمان می رسید خورشید تمامی شکل هایی که کشیده بود با کف دست صاف می کرد.

یک آواز محلی بسیار قدیمی را زیر لب زمزمه می کرد، برای اولین بار بود که صدای خورشید به صورت آواز شنیده می شد او هیچ وقت حرف نمی زد مگر کسی سوالی می کرد. جواب هم همیشه بله یا نه بود. دوستانش وقتی سر به سرش می گذاشتند تا برایشان حرف بزند می گفت حوصله ندارم و خیلی زود از آنها جدا می شد و می رفت پشت بام می نشست. تابستانها که خیلی هوا گرم بود، خودش را به سایه بادگیر می چسباند و زمستانها هم که می گفت اصلا سرما نمی خورم، کم کم ماه وسط آسمان می رسد. بعد از جایش بلند می شد و به طرف رودخانه راه می افتاد.
* *
از آنشب به بعد خورشید آرامتر راه می رفت، حتی با دیگ آب، یکبار از او شنیده بودند که گفته بود او اول زمستان، شب چهاردهم ماه می آید و او همیشه در این فکر بودکه خدا کند آنشب که او می آید ابر نباشد تا جلوی آمدنش را بگیرد، چون با ماه می آید آنهم شب چهاردهم که اولش سرخ رنگ است، مثل یک طشت خون، یکبار گفته بود این که شما در آسمان می بینید، ماه نیست یک طشت خون است که ابتدا سرخ است و بعد خون رنگ می بازد و سفید می شود می گفت، شاید هم با ماه و رودخانه بیاید.
و شروع کرده بود، به شمردن روزها، بعضی ها می گفتند دیوانه شده، برخی هم اعتقاد داشتند از بس شبها تنها به رودخانه رفته، جنی شده، و خورشید همیشه شبها را می شمرد و شبهای چهاردهم به رودخانه می رفت.
آنشب، شب چهاردهم ماه اول زمستان بود که خورشید آمد، آسمان گرفته بود و ماه شب چهاردهم که درشت و سرخ بود، داشت خودش را از سینه آسمان بالا می کشید، گاهی از میان ابرها سرک می کشید و نیمه ای از آن دیده می شد و خورشید آنشب سخت گریست، برگشته بود روستا، می گفت نه او نخواهد آمد. چون با یک خنجر قلب ماه را دریده اند، چون او با ماه و رودخانه می آمد، اما اکنون که سینه ماه را دریده اند هرگز نخواهد آمد دوباره پشت بام بغل بادگیر می نشست، دیگر شبها را نمی شمرد، و فقط نگاه می کرد مثل گذشته.
آنشب هم شب چهاردهم ماه آخر زمستان بود، آسمان غریده بود، و هوا سردتر از همیشه.
ماه سرختر از پشت ابرهای مشرقی سرک کشیده بود. و خورشید صورتش را برگردانده بود. صبح آن روز، همه خورشید را دیده بودند که صورتش به طرف مشرق چرخیده و همانجا بغل بادگیر یخ زده بود.
((موج ها را کسی به صف کرده ست
موج ها ياغيان دريايند
باز دريا دوباره کف کرده ست))
سه کایی از پیام سیستانی
اگه لاگین هستی کلیک کردن بر روی دکمه ی "ارسال تقدیر" (همین زیر) هیچ کاری نداره ;) زودباش کلیک کن دیگه ... :D

بازگشت به “انجمن ادبی امين الله سرابندی داستان نویس ، شاعر و پژوهش گر”