گفته يا نگفتهاند نمي دانم؛ امّا جهانِ خالي از اقوام، بيفرهنگ است. و اگر اين تصوير گَرد و گلوله را ـ که به همّت سينماي گيشهدوست و قدرتِ عصبيتِ سياس و يکسونگر، پيکر بلوچستان را در غلظت خون و دود فرو برده و شکل دادهاست ـ به زير کشيم؛ قومي ايستاده بر زانوان رنج خويش ميبينيم که وارثان فرهنگي غريب و چند هزار سالهاند. فرهنگِ بلوچ، اگر چه در ادوار اخير ـ خصوصن از عهد قاجار به اين سو ـ پويايي خود را از کف داده و از رنگ فرهنگ هندي و عطر فرهنگ پارسي به سوي جلوهیي دگرگونه پيش ميرود، ولي هنوز زنانِ بلوچ نقوش دوهزار ساله را سوزن ميزنند
و نواهاي کهن در پردههاي سازهاي پير، تکرار ميشوند. ليکو بازماندهي آن فرهنگِ گمنشان است که هر چند در مجالس رسمي صداي آن نيست ولي در محافل سنّتي، همنواي شاديها و دلتنگيهاي مردم است.
ليکو، تکبيتي ست در وزن هجايي و با همراهيِ سازِ سروز يا سرود (= قيچک ) خوانده ميشود. شعري نامکتوب که سينه به سينه در ميانِ قوم بلوچ جاريست. ليکو را پرواي شکلگيري از واژگان ادبي نيست؛ واژگانِ ليکو همان کلماتِ گفتگويند که بي هيچ آداب و ترتيبي بر زبان ميگذرند. کلمات، مشروعيت حضورِ خود در شعر را از تکرار در زندگي و همسخني مردم ميگيرند. بنابراين واژگاني چون اَنداس (= آدامس )، مُزوانک (= مسواک )، پيلُک (= کيسه ) و ... را در ليکو بسيار ميتوان ديد.
زبان بلوچي که در طول قرنها در همسايگي زبان فارسي زيسته، به شدّت از اين زبان اثر گرفته است و واژگان فارسي، چه با همان صورتِ اصيل و چه با لحنِ بلوچي، حضوري چشمگير در آن يافتهاند. پس عجيب نيست اگر با کلماتي چون ديدار، خطرناک، پريشان، لذّت و ... در ليکو برميخوريم.
ليکو، بيان جريان زندگيست و هر لحظه در آن ميتوان منتظر حادثهیي تازه بود. حوادثي آشکار و بعيد که گاهي درک رابطهي مضامينِ دو مصراع را با سختي مواجه ميکنند و بدون آگاهي از واقعيتِ فرهنگ و زندگي در بلوچستان نميتوان توجيهي براي دوري مصراعها از همديگر يافت:
کلاغي سياه
بر آسمان مي گذرد.
زنده است استخوانم و
درد مي کند جانم.
وقتي بدانيم کلاغ مُخبر واقعهیي شوم است، دليل اضطرابِ منجر به دردمنديِ روح، خود را نشان ميدهد. با اين همه در ليکو واقعهیي نيست که ناشي از خيال و تصوير سازي باشد. ليکو همان است که زندگي بلوچ با آن برخورد دارد؛ واقعيتِ محض.بر آسمان مي گذرد.
زنده است استخوانم و
درد مي کند جانم.
عشق، سرمايهي اصليِ ليکوست. با همهي وجدها، سرکشيها، دلواپسيها و سرکوبشدگيهايش. اشاراتِ عاشقانهي ليکو چنان صريح است که هر گونه پندارِ کَنده شدن از زمين را از ما ميگيرد:
مي آيم و مي ايستم
از دردي که پاهام را مي کوبد.
مي خواهياَم اگر
رها کن آن مرد را!
در اين عشق، غالبن زن را امکان هيچ سخني نيست، او فقط ميگذرد، نگاهي ميکند، يا لبخندي پنهان به مرد ميبخشد. ولي مرد هراسي از بيان و شورش، در عشق ندارد. بيانِ عاشقانهي ليکو گاهي چنان عريان ميشود که حتّا مي تواند لحظههاي اندامِ معشوقه را زنده سازد و تا خلوتگاههاي معاشقه پيش برود. عشقِ ليکو فقط به معشوقه ميانديشد و توجهي به مذمّتهاي اجتماعي و اخلاقي ندارد:
از دردي که پاهام را مي کوبد.
مي خواهياَم اگر
رها کن آن مرد را!
با همان سطل کوچک آبم ده!
براي چشمان توست
فقط براي چشمان توست
اگر قاتلم من.
حرکت، محورِ حيات در ليکوست. امکانِ سکون و ايستادن، صفر است. براي زندگي بايد حرکت کرد، حتّا اگر به سوي مرگ باشد. با نامِ شهر يا منطقهیي هم اگر بر مي خوريم؛ شاعر يا در حال سفر به آنجاست يا از آنجا به سوي مقصدي ديگر ميرود. وسيلهي حرکت نیز چيز غريبي نيست؛ مَرکب ها و وسايلِ نقليهی گوناگون ـ از شتر گرفته تا هواپيما ـ در ليکو در حال حرکتاَند و جالب اين که هر شتري نامي دارد؛ موتورسيکلتها، همواره روسياَند و اتومبيلها غالبن تويوتا؛ و در هر حال و هر نوع، سريع و تيزرو. سرعت ميتواند سرنوشت را دگرگون کند.براي چشمان توست
فقط براي چشمان توست
اگر قاتلم من.
ليکو روشنگرِ تاريخ و شرايط اجتماعي قوم بلوچ است. باورهاي قومي، ديني و ماورايي مردم به روشني در اين اشعار ديده مي شوند:
سرم را در دست گير و به دَمي مداوايم کن
مولوي صاحب!
نامه اي بفرست
دلآرامم کن!
مثلثِ اسب، زن، تفنگ همچون ديگر اقوام عشيره اي ايران در اينجا نيز نشانِ سربلندي و دلاوري مرد است و جز زن که هميشه معشوق است و ثابت ميماند، سلاح و مرکب در روند روزگار تغيير شکل داده و در ليکوهايي که به زمان ما نزديکترند، جاي شتر و برنو را تويوتا و کلت ميگيرند. عجيب آن که شاعر گاه شتر و معشوقش را به يک صفت مي خواند و عُمدَتَن اين دو در کنارِ هم قرار ميگيرند:
مولوي صاحب!
نامه اي بفرست
دلآرامم کن!
تيزتک شتري دارم
شيدا نام.
جانِ تو پيداست زيبا
پيداست
از حرير پيراهنت.
غربتِ ميهني و رنجِ بيکاري براي قومي که ثروتخواهي از نشانههاي بارزِ هويت اوست، دليل گريز و ميل سفر به آن سوي مرزها ميشود که ليکو از اين غريبيها خاطرات بسياري در خود دارد. گاهي هم گذر از حدود قانونمنديهاي جديد، که قوانين کهن قوم را پس زده و نميپذيرند، عاملِ کشمکش ميشود و در هر واقعهیي سيادان (= آشنايان ) و براسان (= برادران ) مهمترين تکيهگاه بلوچ است:
شيدا نام.
جانِ تو پيداست زيبا
پيداست
از حرير پيراهنت.
بليط گرفته
راهي بندر عباساَم من
بر اين خاک سوخته،
سخت
سخت است بيبرادري.
راهي بندر عباساَم من
بر اين خاک سوخته،
سخت
سخت است بيبرادري.
...............................................
*. اشاره: این مقاله پیش از این در ماهنامهی کلک شمارهی 7-9 دورهی جدید و در کتاب «صد لیکو» چاپ و منتشر شده است.