قصه بلوچی 1

مباحثی پیرامون فرهنگ وادبیات بلوچستان
معرفی زبان شیرین بلوچی
شعر بلوچی
معرفی و شناخت بزرگان بلوچستان
آشنایی با پیشوایان دینی گذشته و حال بلوچستان

مدیر انجمن: dehvary

آواتار کاربر
dehvary
ادبیات و فرهنگ بلوچستان و بلوچ
ادبیات و فرهنگ بلوچستان و بلوچ
پست: 82
تاریخ عضویت: دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۸, ۲:۰۶ ب.ظ
محل اقامت: س و ب
تماس:

قصه بلوچی 1

پست خوانده نشده توسط dehvary »

داستان ها و افسانه های کهن بلوچی

مرد در حالی که از خوشحالی نیم خیز شده بود، گفت: "بگو... بگو..."

پیرزن درحالی که غروب آفتاب را نشان می داد، گفت: "این راه را مستقیم می روی تا به جنگل برسی. داخل جنگل سرو کهن سالی وجود دارد که دیوی در سایه ی آن خوابیده است. فقط اجازه داری دو بار شاخه های درخت را تکان دهی که با هر بار تکان دادن، از آن ها گِسّد می ریزد ولی اگر سه بار تکان دادی، دیو از خواب بیدار می شود و تو را به بند می افکند".

مرد در حالی که سرش را به نشانه ی تأیید تکان می داد و مرتب تشکر می کرد، از پیرزن جدا شد و به سمت جنگل روانه شد. رفت و رفت تا به جنگل رسید و وارد جنگل شد. درخت سرو از دورنمایان گشت. نزدیک و نزدیک تر رفت. دید دیوی زیر سایه ی درخت خوابیده است. کمی ترسید. جلوتر رفت و شاخه ای را گرفت و تکان داد. مقداری گِسّد بر زمین ریخت. دوباره شاخه را تکان داد باز تعدادی گسد روی زمین پخش شد. مرد نشست و آن ها را جمع کرد. بلند شد و می خواست برود. دوباره برگشت و برای بار سوم شاخه را به دست گرفت و تکان داد. شماری گسد بر زمین پخش شدند. مرد هنوز کاملا ننشسته بود که دیو در حالی که خمیازه می کشید، از خواب بلند شد و با یک خیز، گردن مرد را گرفت و به درخت چسباند. مرد در حالی که داشت از ترس قالب تهی می کرد، به التماس افتاد و از دیو تقاضای عفو کرد. دیو در حالی که می غرید، گفت: "چه می خواهی... آدمیزاد... آدمیزاد...!".

مرد درحالی که مدام تقاضای بخشش می کرد، ماوقع را برای دیو تعریف کرد. دیو در حالی که قهقهه می زد، گفت: " گسد... گسد...، به شرطی رهایت می کنم که گسد را به ازدواج من در بیاوری" مرد اندکی تأمل کرد و با خود گفت: "این دیو که نمی تواند ما را پیدا کند؛ حالا یک بله می گویم و خودم را آزاد می کنم" مرد گفت: "خوب... باشد... قبول". دیو گفت: "قبل از این که من بیایم، طوفانی می
آید که اسباب و اثاثیه ی مرا با خود می آورد و بعد از چند روز دوباره طوفانی می آید که این بار خودم می آیم".

مرد و دیو از هم خداحافظی کردند و مرد به سمت منطقه ی خود رفت. بعد از چند روز که به خانه رسید، سوغاتی های بچه ها را داد و برای زنش آنچه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. زنش در حالی که می خندید گفت: "دیو از کجا می تواند ما را پیدا کند". چندین سال گذشت و از دیو خبری نشد تا این که طوفانی به راه افتاد و مقداری اسباب و اثاثیه کنار خانه ی مرد گذاشت. مرد فهمید که چند روز دیگر دیو می آید لذا در فکر چاره ای بود که چه کار کند. با هر کس که مشورت می کرد، به نتیجه ای دست نمی یافت. یکی می گفت: "خودت را پنهان کن"، یکی می گفت: "به قولت پایبند بمان"، یکی می گفت: "از اینجا فرار کن" ...

بعد از چند روز دوباره طوفان شروع شد و این بار دیو آمد. مرد مجبور شد گسدک را به ازدواج دیو دربیاورد. بعد از اتمام عروسی، دیو گفت: "من زنم را با خودم می برم". مرد و زنش که انتظار چنین چیزی را نداشتند، با تضرع از دیو خواستند که از چنین کاری صرف نظر کند. دیو گفت: "نظر گسدک را بپرسید" از گسدک پرسیدند، او گفت: "من با همسرم می روم". مرد و زنش مجبور شدند به این کار رضایت بدهند و یک سگ و یک خروس همراه گسدک فرستادند. دیو و گسدک وقتی به منطقه ی دیوها رسیدند، دیو یکی از زن های فامیل را موظف کرد که هر روز گسدک را به گردش ببرد و فقط از رفتن به سمت رودخانه خودداری کنند که اگر از این فرمان سرپیچی کنند، سزایشان مرگ است. گسدک و دوست جدیدش هر روز به گردش می رفتند و با هم خیلی دوست شده بودند. روزی گسدک به دوستش گفت: "همه جاها تکراری شده، جای جدیدی نمانده که برویم"؟

دوستش گفت: "نه، به جز رودخانه..." گسدک گفت: "حالا دیو که نیست بیا برویم، زود برمی گردیم، کسی نمی فهمد". دوستش با اکراه قبول کرد.رفتند و رفتند تا به رودخانه رسیدند ولی برخلاف دیگر رودخانه ها، آب رودخانه زرد بود. گسدک انگشت کوچکش را در آب فرو برد و وقتی آن را بیرون آورد، رنگش زرد شده بود و احساس می کرد سنگین شده است. هر کاری کردند نتوانستند رنگش را از بین ببرند ناچار به روستا برگشتند و گسدک انگشتش را با تبر قطع کرد و دستش را با پارچه ای بست.

وقتی که دیو به خانه آمد و دید که دست گسدک بسته است، پرسید: "چه شده است، چرا دستت را
بسته ای؟!" گسدک گفت: "به گردش رفته بودم، سُر خوردم و افتادم؛ سنگی از کوه غلت خورد و بر انگشتم افتاد و انگشتم را کند. دیو درحالی که عصبانی بود، از اتاق بیرون آمد و سنگ و کوه ها را مخاطب قرار داد و فریاد کشید: "کوه ها، سنگها، شما دست همسر مرا زخمی کرده اید؟" سنگ ها و کوه ها یک صدا جواب دادند: "ما چنین کاری انجام نداده ایم، از شمشیر بپرس شاید بداند". دیو دوباره فریاد کشید: "شمشیر! تو چنین کاری انجام داده ای؟" شمشیر در حالی که می لرزید، گفت: "من چنین کاری نکرده ام، از تبر بپرس" دیو تبر را مخاطب قرار داد و تبر درحالی که رنگ از چهره اش پریده بود گفت: "من چنین کاری انجام نداده ام. گسدک مرا گفت که انگشتم را جدا کن، من سر باز زدم، او خودش مرا بلند کرد و بر انگشتش زد و آن را جدا کرد. فقط می
دانم انگشتش زرد شده بود"! دیو شصتش خبر دار شد که چه شده است. گسدک را صدا کرد و او را گفت: "سرپیچی از دستور... دروغ...، آماده ی مرگ شو". گسدک هر چه تضرع کرد، فایده ای نداشت. از دیو خواهش کرد که قبل از مرگ به او اجازه دهد به حمام برود. دیو با اکراه قبول کرد و گفت: "فقط زود بیا". گسدک قبلا با دوستش هماهنگ کرده بود. وارد حمام شد و از پنجره بیرون آمد و همراه دوستش و خروس سوار بر سگ شدند و به طرف منطقه ی خود رفتند. دیو هر چه منتظر ماند، از گسدک خبری نشد. وقتی وارد حمام شد دید گسدک فرار کرده است.

گسدک به منطقه ی خود رسید و جریان را برای خانواده اش تعریف کرد. پدرش پیش درویشی رفت و او طلسمی خواند و بر خانه ی آن ها دمید. دیو هر جا را گشت، نتوانست خانه ی آن ها را پیدا کند و آن ها سالیان سال در خوشی و شادی به سر بردند.
لذ تي كه در فراق است در وصال نيست چون در فراق شوق وصال است و در وصال بيم فراق.
لحظات را طي کرديم تا به خوشبختي برسيم، وقتي رسيديم فهميديم خوشبختي همان لحظات بود.

بازگشت به “ادبیات و فرهنگ بلوچستان و بلوچ”