عزیز یادینی

مدیر انجمن: ابراهیم شیخ ویسی/شیخ

ابراهیم شیخ ویسی/شیخ
--۞ کاربر ویژه ۞--
--۞  کاربر ویژه  ۞--
پست: 22
تاریخ عضویت: شنبه ۷ آبان ۱۳۹۰, ۷:۴۳ ب.ظ
جنسیت: مرد

عزیز یادینی

پست خوانده نشده توسط ابراهیم شیخ ویسی/شیخ »

شاعری که هیچگاه شعر نسرود و قصه ننوشت جامانده ی یادی آشنا در سینه های

دلتنگ و اهورایی که در حسین آباد گلستان پنجه در پنجه ی خاک ، دل می کاشت و نان

درو می کرد.

صمیمی و مهربان،بستر رودخانه ی ادبی که امواج زلال واژه سر به سینه ی دلتنگش می

سائید و می گذشت تا به دریا بپیوندد و اقیانوس.

کویر و دریا را می شناسد و در نگاه جنگل و دشت،واگویه هایش را طبقه بندی می کند.

"خون ریز تاول دست هایمان را همه دیدند اما خون ریز تاول دلهایمان را هیچکس ندید "

و در پایان با لبخندی که بر روی لبهایش چشم انداز می شود زمزمه می کند.

"گله ای از ندیدنش نیست نمک پاشیدنش هزار جان می خواهد... هزار جان. "

راستی این سخن شیوا درد مشترک همه ی ما نیست که در فصل های پایان پذیر عمرمان

در بستر زمان جاریست.

با قامتی سترگ و راست،گام برداشتن معنای آن نیست که با دلی خمیده و گوژپشت به

زندگی تکیه نداده باشی!

با همین دل پیر و سفره ی ادب ،دست در یک کاسه را معنا می بخشید.

جوهری که قلم را انرژی می دهد و بر سطرهای خسته ی دفتر ،عشق می

کارد در دواتی بی رنگ خزه بسته است.


هیچ دهکوره ای بی طبیب درد نیست اما حکیم زبان ،جستن هنری است که هر دردمندی

نمی داند و یا قدر نمی شناسد.

حتی در همین دهکوره کسی قدرش را نمی شناخت و از آن همه رمز و راز اندوخته

ی سینه ی دلتنگش بهره نمی برد...شاید هم وقت تنگ است و دیدار از منزل روی

برگردانده است و شاید هم ....هزار شاید دیگر که بر گرده ی قلم خرامیده است.

قدری به تماشای دل بنشینیم و از آفتاب تا آفتاب دل نوشته بر گیریم و از مهتاب تا مهتاب،

سبد سبد ستاره بستانیم و از ستاره تا ستاره دست بفشاریم و زنگار آئینه بزدائیم در

پهندشت آبرومند خاک و این دل نوشته را آذین بندیم با گلواژه های صبح سپید آرزو که

استان سیستان و بلوچستان سرشار از لبخند ستاره گردیده است.ستارگانی که روح

آدمی را به تماشا می خوانند و جلا می دهند و خاک هزار تویی که فرزندان نیک سرشت را

پرورش داده است.

در همین خاک آبرومند آنقدر نخل ها قد کشیده اند و سایه دار شده اند که جایی برای

روئیدن علف های هرز نمانده است.

چکور و چگرد را در مکران یافتم و مادرم را در سرحد اما برادرم را (عزیز یادینی)در

غربتی بی
انتها که نه ترکستان است و نه ناکجااباد...

در همین غربت با عزیز یادینی آشنا شدم که مثل من خاک می خورد و به روی خاکستری

زندگی لبخند می زد.

کار در مزرعه با همه ی اعضای خانواده چون من شاید رسمی باشد خوشایند اما اندیشه

ای که به خاطر لقمه ای نان این گونه به یغما می رود ناخوشایند ... شاید.

وقتی در مزرعه به دیدارش رفتم بیل به دست بود و پای برهنه آبیاری می کرد که جوانه

های نان قد بکشندو نان آوری شرمنده نباشد.

شکوفه های تاول دستانش رگبرگهای خون بسته را بخیه می زدند تا پوست

دستی چند لایه را به جنگ کارگمارده باشد.



عزیز یادینی نخل سایه داری که سیستان و بلوچستان را می شناسد و خودش را و این

غربت بی انتها را...

نمی شود یادینی را تعریف کرد باید اوراخواند و در سایه اش نفس تازه کرد و جرعه نوش

لبخندهای جاودانه اش گردید.

"من خاک تو هم خاک "

رمانی بلوچی با خوی و خصلت قومی و قبیله ای در سرزمین بلوچستان ،اتفاقی که احمد

بادینی به رشته ی تحریر در می آورد و عزیز یادینی با برگردانی شیوا به فارسی آنقدر لحظه

ها را زیبا ورق می زند که صدای قدم ها شنیده می شود و زوزه ی باد و کوچ از

ریگستان و ...

...و گام بعد "سوتکال" رمان دیگری از قبیله ی بلوچ از نویسنده ی ممتازی چون اسلم

دوستین با برگردان به فارسی سلیس و صمیمی توسط عزیز یادینی آدمی را به تماشا

خانه ای می برد که جز عشق ابدی و رنج گرامی و درد های ارجمند نکاشته اند.

اگر عزیز یادینی را نمی شناختم شاید ایوب افشار هنرمند فیلم ساز بلوچ را در مکران می

شناختم با نمادهای کهنه و گم شده که در ذهنم جاری ساخت و چکور زاده شد و چگرد و

جاتیک....اما علی بخش دشتیاری را هرگز نمی شناختم با اشعار سرشار از آرایه های

ادبی اش


شاید بلوچ را می شناختم اما غلام بهار را هرگز با مجموعه اشعار "سفر نور"

شاید مکران را می شناختم اما آن همه مجسمه ی زیبا و نادر و قیمتی را که بادستان

پرتوان استاد حسن یادگار زاده شکل گرفته است هرگز نمی شناختم...و شاید سرحد را

می شناختم اما مرحوم سید ظهور شاه هاشمی را هرگز نمی شناختم استادی که بنیان

گذار ادبیات نوین بلوچ هست با دیوان شعری به نام "شکلن شهجو"(رودخانه ی شیر و

شکر)و هرگز نمی دیدم شاهکار فرهنگ لغت "سید گنج "را


عزیز یادینی مرد رهی که خستگی نمی داند و با ادبیات آنقدر انس گرفته است

که هیچ راه برگشتی در کارنامه ی ادبی اش باقی نگذاشته است...رفتن رسم

اوست و خواندن و خواندن آئین او...


عزیز یادینی فانوس شکسته ای در شب های تیره و تار که می درخشد و راه از چاه می

شناساند.


عزیز یادینی فخر رنج قبیله ای که در کوچه باغ های ادبیات چون نسیم می وزد و چون

شبنم بر زلف چمن می نشیند تا لحظه ها سرشار از عطر ترانه شوند و طراوت پرواز....


عزیز یادینی را نمی شود دوباره تعریف کرد ... او را باید هزار بار خواند و هزار بار در سایه

اش نفس تازه کرد و هزار بار جرعه نوش لبخند های جاودانه اش گردید.
با احترام
ابراهیم شیخ ویسی

بازگشت به “انجمن ادبی ابراهیم شیخ ویسی شاعر و نویسنده”