آن زن با چشم هایش جیغ می کشد(امین الله سرابندی)

آواتار کاربر
Admin
سفرنامه های سیستان و بلوچستان
سفرنامه های سیستان و بلوچستان
پست: 856
تاریخ عضویت: شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۶, ۶:۵۱ ق.ظ
جنسیت: مرد
معرفی بیشتر: من نه سیستانیم و نه بلوچستانی ، من سیستانی و بلوچستانیم.
ما کاربران سرزمین دریا و کویر(فارس و بلوچ و شیعه و سنی و ... )فارغ از نژاد ومذهب ، تنها به رشد سرزمینمان می اندیشیم.ما تصمیم گرفته ایم پایگاه اطلاعات تخصصی سیستان و بلوچستان را بسازیم و در این راستا دست همه ی دوستان جدید را برای همکاری به گرمی می فشاریم.مهر ، محبت ، دانش و تخصص خود را از سرزمینمان دریغ نکنیم.
محل اقامت: همه جای استان سیستان و بلوچستان
تماس:

آن زن با چشم هایش جیغ می کشد(امین الله سرابندی)

پست خوانده نشده توسط Admin »

کنار کوچه، بغل دیوار نشسته و ناله می کند، از درد شانه می نالد. می گوید: درد پشت شانه امانم را بریده، می گوید این زخم خیلی کهنه است. بچه ها دورش جمع شده اند. هر کس چیزی می گوید. خواهرم می گوید: دیوانه است- پرت و پلا می گوید. صدای خواهرم را می شنود، اما چیزی نمی گوید. به قبرستان کنار ده نگاهی می کند می گوید: آنجا بودم و با انگشت اشاره می کند. می پرسم: مرده بودی؟ نیم نگاهی می اندازد. هنوز انگشتش به طرف قبرستان است. مثل اینکه صدایم را نمی شنود چون با خودش حرف نجوا می کند:
آخ درد پشت شانه ام. و به تندی به طرف خواهرم برمی گردد. در هوای روشن بهتر می توان او را دید، جلوی دهان و بینی اش را بسته. چشمهایش هم درد دارد. می خواهد چیزی بگوید. صدایش درست فهمیده نمی شود. اما این بار صدایش آشکارتر است. می توان بهتر فهمید. صدا نیست، نجواست، زمزمه می کند: چطور نمی فهمی که روی شانه ام شکل یک نعل است. تو آدم نیستی، خواهرم می گوید: زنیکه دیوانه! به طرف خواهرم برمی گردم. اخم می کنم و او را می بینم که روی زمین دراز می کشد خدا کند از حرف خواهرم نرنجیده باشد، شاید حرفهای خواهرم را نشنیده اگر هم شنیده شاید به روی خود نیاورده. آهی می کشد و اطراف را خوب نگاه می کند و چشمهایش در نگاه خواهرم ثابت می ماند. بعد از جایش بلند می شود. رودررویش می نشیند. می گوید چند سال داری؟ خواهرم می پرسد برای چه؟
-همینطوری ببینم چیزی هم یادت هست
-مثلا چی؟!
خواهرم از این همه خونسردی لجش می گیرد. او سکوت می کند و چون جواب خواهرم را نمی دهد خواهرم به تندی می گوید: عفریته. تو همان عفریته جادوی قلعه سنگباران نیستی؟
زن به تندی با انگشت قبرستان را نشان می دهد و می گوید: آنجا را ببین خوب نگاه کن. ما همه به قبرستان نگاه می کنیم. قبرستان روی یک تپه بلند است. چیزی دیده نمی شود جز اینکه قبرها دیواره هایشان بالا و پائین است. خواهرم می پرسد: خب آن قبرستان، منظورت را نمی فهمم. خنده ای می کند یعنی نمی توانی بفهمی؟ می خواهد بخندد؛ چون از دهان و لب هایش چیزی نمی فهمی. خنده اش مثل زوزه است. یک زوزه از یک گلوی خشک. بعد با همان لحن زوزه مانند می گوید:
-خوب نگاه کن امیرارسلان تو آنجاست. نمی بینی؟
باز هم خوب نگاه کن. اگر داخل قبرها نیست، شاید پشت آن کاسه های بزرگ باشد؟ و اشاره به تپه های شن می کند و آسمان را نگاه می کند. چند پاره ابر آواره در آسمان دیده می شود و بعد آسمان تا بی نهایت آبی است. همه آسمان را نگاه می کنیم. بعد سرش را پائین می اندازد و زمین را نگاه می کند. از تندی خواهرم عصبانی می شوم. در حالی که نگاهم می کند می گوید: نه نمی فهمد یعنی همه شما کور هستید. در چشمهایش یک راز است. یک راز کهنه. من از این راز چیزی نمی فهمم. من کتاب امیرارسلان را خوانده ام؟
این زن چیزی نیست. جز یکی از همان عفریته های قلعه سنگباران. شاید هم مرجانه جادو باشد. زن روی دست تکیه می دهد و دستش را محکم ستون بدن می کند. و بعد از جایش بلند می شود.
خواهرم می گوید: داریم شانس می آوریم عفریته دارد به قلعه سنگباران می رود. زن برمی گردد و به خواهرم نگاه می کند و می گوید باز هم می گویم امیرارسلان تو آنجاست. باور نمی کنی با من بیا. راه می افتد.
* * *
روبرویش نشسته ام با یک چوب کوچک آتش زیر دیگ را به هم می زند، دیگ را روی سه تکه خشت بار گذاشته. می گوید چلوک بار گذاشته ام. دیگ سر ندارد و داخل دیگ هیچ ادویه ای و روغنی نریخته. مثل اینکه ماهی های کوچک را داخل آب ریخته و می جوشاند. داخل یک اطاقک هستیم. اتاق که نه، سرپناهی که داخل آن هم مثل ته دیگ سیاه هست. فقط درب کوچک مشخص است که نور را به داخل می تاباند.
بینی ندارد. می گوید: خوره برده. دیروز خواهرم می گفت: این زن دو دهان دارد و گاهی صورتش را می پوشاند. با یک قاشق سیاه ماهی ها را به هم می زند و می گوید: خودم این چلوکها را با غربال گرفته ام. کسی را ندارم شاید بیش از چند هزار سال است که کسی را نداشته ام. خواهرم هم از راه می رسد. می پرسم تو دیگر چرا آمده ای؟ می گوید: گفتم نکند از حرفهای آن روزی دلخور شده باشد. او وقتی خواهرم را می بیند می گوید: تو هم اینطوری. تو هم کسی را نداشته ای. خواهرم تعجب می کند. و او وقتی تعجب خواهرم را می بیند می خواهد بخندد. اما نمی تواند، می گوید: خنده یادم رفته چون هیچوقت نخندیده ام گریه را خوب بلدم. بعد به طرف خواهرم برمی گردد و می پرسد: تو هیچوقت از جلوی خانه ام رد شده ای. منتظر نمی ماند و می گوید. من همیشه گریه کرده ام. موهایش شانه نشده. از دود نمی فهمی سیاه هست یا سفید. گاهی داخل دیگ را نگاه می کند. در غلغل آب ماهیهای ریز بالا و پایین می شوند. و بخار آن هم در سیاهی دود و اتاق گم می شود. خواهرم دیگر نمی خندد. حرفهایی که می زند برایش تازگی دارد. می پرسد: چند سال داری؟ مکثی می کند و بجای جواب دادن از خواهرم می پرسد: تو چند سال داری. خواهرم خیلی جدی می گوید: 35 سال. او با تعجب می گوید: من نمی دانم چند سال دارم. چند افراسیاب را دیده ام. خواهرم ناباورانه وراندازش می کند. می پرسد: حتما برده هم بوده ای کسی که افراسیاب را بیاد داشته باشد حتما برده هم شده. خیلی جدی می پرسم: پس این همه افراسیاب رستم کجا بوده اند؟ او هم خیلی جدی می گوید: رستم را شغاد به چاه انداخته. اینجا طلسم است. یک روز اگر طلسم بشکند روز دیگر سر جایش هست. طلسم چیزی نیست که با آن دست و پایت را ببندند. طناب نیست. یک اتاق یا یک چاه نیست. نمی فهمی چطور طلسمت می کنند. بعد ناله می کند و از من می پرسد. بر پشت تو جای تازیانه نیست!؟
ناباورانه می پرسم: چرا تازیانه؟ باز می خواهد بخندد. اما نمی تواند. می گوید: پس تو و خواهرت برده نشده اید. در حالیکه از جایش بلند می شود و از اتاق به بیرون سرک می کشد. می گوید: من قبرستان را نگاه کردم. آنها می گویند شما دروغ می گویید. چون پدران شما می گویند ما برده بوده ایم.
دوباره برمی گردد. می آید جلوی آتش می نشیند. و با خودش می گوید: بله من برده بودم و هستم. بیزانس، حلب و... را دیده ام. نگاهش تند می شود و فکر می کنی با چشمهایش جیغ می زند. این را از سرخی چشمهایش می فهمم.
((موج ها را کسی به صف کرده ست
موج ها ياغيان دريايند
باز دريا دوباره کف کرده ست))
سه کایی از پیام سیستانی
اگه لاگین هستی کلیک کردن بر روی دکمه ی "ارسال تقدیر" (همین زیر) هیچ کاری نداره ;) زودباش کلیک کن دیگه ... :D

بازگشت به “انجمن ادبی امين الله سرابندی داستان نویس ، شاعر و پژوهش گر”