صفحه 1 از 1

"آینه" از مجموعه ی آیینه در غبار

ارسال شده: جمعه ۷ مرداد ۱۳۹۰, ۲:۳۴ ب.ظ
توسط Admin
به شهر غربت مردم، چو ناله همدم آهم
بیا به دیدنم ای گل، که سخت چشم به راهم

به شوق آنکه ببینم تو را دوباره به شادی
ببین چگونه به ره خیره مانده طفل نگاهم

چه می شود که بخوانی مرا به محفل انست؟
چه می شود که بگیری سراغ، گاه به گاهم؟

چو اشک، سرزده خواهم به خاک پای تو افتم
عنایتی کن و لطفی و باش پشت و پناهم

هزار حیف که رفت از کفم نشاط و جوانی
بدل به شام سیه شد، صفای صبحِِ پگاهم

دل از امید کجا بَرکَنم، که تشنه لبی را
به برکشیدنم آورده است بر سر چاهم؟

چو گوهر از صدف صبر برکشیده ی عشقم
به قدر کم چو خَزَف نیست هیچ دعوی جاهم

چرا ز بخت کنم شکوه صبح و شام به هر جا
نشانده اند رفیقانِ بد، به روز سیاهم

چو غنچه لب نگشودم به قصّه از غم دوری
بر این صبوری و طاقت بود سرشک گواهم

سبک چگونه شمارم غم گران چو کوهت
کنون که در کف باد فراق چون پر کاهم

بس است خون جگر خوردنم ز رزق مقدّر
گدای دولت فقرم، چه حاجت است به شاهم

شکست گشت نصیبم، شدم چو آینه ی دوست
که راست گفتم و جز این نبود هیچ گناهم

اثر ز ناله گریزد " سَهی " به کوی غریبی
خدا کند که نماند ز کار، ناوَک آهم