صفحه 1 از 1

بر بام خاطرات

ارسال شده: چهارشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۰, ۹:۰۱ ب.ظ
توسط ابراهیم شیخ ویسی/شیخ
اشک چشمانم که بر دلپاره مثل ناله مي باريد ابر سرگردان اين دهرم غم دستان بي خورشيد ياد بادا دلبر و ديوانگي هاي دل و اندوه چون خزان افتاد و پر پر شد چمن با جامه وش بيد خاطرات بيقرار و دل اسير لحظه ي دلتنگ دلنوازي کرده با من خاک غربت،ريشه ام را چيد مست شب بودم که با شب زنده داري بگذرد ايام خوش اهورايي به ملک دل ،لب شب را به من بخشيد روزگارم مرده بود و آرزويم خون دل مي خورد از قضا دستي به روي شانه هايم مرغ وحشي ديد بال چون بگشود و روحم را به يغما با خودش پر داد گفت بي تقدير و بي هر آرزويي قصه بر داريد سهم دل را در غريبستان بريد و آشنادر باد ياد ليلا را به مجنون بيابان مانده بسپاريد چون کتاب قصه ي خونين دلان در خاک اين هستي خاطرات گريه را در قاب دل آهسته بگذاريد جمعه بود و کعبه ي مردم طواف و آبرو در راه بس غريب و خسته،ماه من به ياد جمعه مي ناليد ابر سرگردان اين دهرم غم دستان بي خورشيد اشک چشمانم که بر دلپاره مثل ناله مي باريد.