Admin نوشته شده:شما یادتون نمیاد اون روزا هنوز اینقدر کلاس بالا نشده بودیم که با زنگ الکتریکی شروع و پایان کلاسها رو اعلام کنیم و یک صفحه فلزی و یک چکش به عنوان زنگ وجود داشت به میله پرچم وسط حیاط وصل بود و چقدر من دوست داشتم یه روز اونو امتحان کنم ولی افسوس که خدمتکار بدجنس مدرسه همیشه اونو با خودش میبرد و یک روز که از قضای روزگار اونو جا گذاشته بود و منم برحسب اتفاق میرفتم آب بخورم چشمم به چکش افتاد و از خود بیخود به سمتش حمله ور و چنان اونو به صفحه فلزی کوبیدم که فکر کنم همه مدارس زابل تعطیل شد و شما یادتون نمیاد که مدرسه بهم ریخت و کلاسا تعطیل شد و مدیر دبستان دربه در دنبال خاطی و منم عین موش لابلای جمعیت خودمو گم و گور کردم
چه دختر شیطونی بوده آناهیتا خانوم...
آره واقعا
گاهی فکر میکنم چه معلمهای صبوری داشتیم که دانش آموزایی مثل ماها رو تحمل میکردن
البته فقط شیطون بودم اما درسم خیلی خوب بود
شاید به همین خاطر تو رودربایستی گیر می کردن